سه ی او!
«.....دیوانه شدم وعاقبت یک روز نرده را هل دادم و داخل کلیسا رفتم..... ازحیاط کوچولو رد شدم وبه محل نیایش رفتم.در کوتاهی داشت.درهارا برای این کوتاه می گرفتند که موقع ورود سر خم کنی.من که نمی دانستم آن تو چه خبر است؛سرخم نکردم.....اما زانوهایم را خم کردم وپا اردکی داخل شدم.چند نیمکت چوبی قهوه ای.سه شمع دان بزرگ.یک صلیب هم آن بالا بودکه مسیح(ع) هنوز بالای آن مصلوب بود و به خاطر "ما" رنج میکشید "وما" کار خودمان را میکردیم "وما" عین خیال مان نبود "وما"...وما "صلبوه!" وما "قتلوه!"...یانه..."وما صلبوه و ما قتلوه!"... .»
"منِ او- ص149-رضا امیرخانی" با تلخیص!
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۰ ساعت 20:27 توسط .
|